|
نویسنده: جواد لطیف شنبه 89 اردیبهشت 11 ساعت 12:29 صبح
|
سم الله الرّحمن الرّحیم شب عیده و ماها سرگرم کارای هر سالهی قبل از عیدیم. خرید لباس، نو کردن وسایل خانه، تهیّهی سبزه و ماهی و آجیل و... . برای خرید لباس به نازی آباد و بعد به جمهوری رفتیم. قلقله بود. گوشِت را که تیز میکردی صداهای مختلفی را میشنیدی. روی صداهای مختلف تمرکز کردم. یکی با تمام وجود فریاد میزد و قیمت ارزان لباسهایش را به همه میگفت و دیگری در حال چانه زدن بود. یکی هم داشت چایی میفروخت و دیگری بچّهای بود که از مادرش میخواست فلان لباس را برایش بخرد. یکی با خواهرش در مورد خوب و بد بودن جنس فلان لباس صحبت میکرد و دیگری پسر نوجوانی بود که با صدای بلند با دوستانش گل میگفت و گل میشنفت. دختر جوانی با موبایلش صحبت میکرد در حالی که لبخند روی لبش را از روی صدایش میشد تشخیص داد. امّا در این میان صدایی را گوشم نمیشنید. صدای کودکی ژندهپوش که او را در میان زبالهها دیده بودم. هم سنّ و سالهایش با خانوادهشان در حال خرید لباس شب عید بودند و او امّا خسته از کار در گوشهای که خانه نبود چمباتمه زده بود و به خواب فرو رفته بود. گوشم صدای دیگری را هم نشنید. صدای پدری که رویش از خجالت دختران دم بختش قرمز شده بود. صدایی که صدا نبود، گریه بود، ناله بود، فغان بود. او که دخترش به خاطر نداشتن جهیزیه عروس نشده بود. صدای گریههای آن دختر را هم نشنیدم. مایی که ادّعای مسلمانی داریم، مایی که ادّعا داریم سردرِ سازمان ملل سخن شاعر پارسی گوی ما را زدهاند که "بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند" چقدر این صداها را نشنیدهایم؟ چقدر دوست داریم در مورد این صداها بشنویم؟ چقدر این صداها را نشنیدیم و سراغش رفتیم تا بشنویم؟ خداوندا کمکمان کن در سرایی که جز تو فریادرسی نیست بتوانیم جواب آن چه به ما نعمت بخشیدی را به شایستگی پس دهیم. اللّهمّ صلّی علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم نقل از وبلاگ انتظار
|
نظرات شما ()
|
|
|
|
فهرست |
|
|
|
|
3198
:مجموع بازدیدها |
4
:بازدید امروز |
0
:بازدید دیروز |
|
|
|
درباره خودم
|
| | |